دکتر علی شریعتی دروصیتنامه دکتر علی شریعتی
… به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال ????« امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).
گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب هایم و نوشته هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به “احسان” است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می رود تا کجا می تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
? ـ به لهجه خراسانی یعنی گنجشک
گر چه امیدوار هستم؛ که گاه در روح های خارق العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه ها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته ها و مصدق از میان همین “دوله” ها و “سلطنه” های “صلصال کالفخار من حماء مسنون”، و “اینشتین” از همین نژاد پلید و “شوایتزر” از همین اروپای قسی آدمخوار و “لومومبا” از همین نژاد برده و “مهراوه” پاک از همین نجس های هند و پدرم از همین مدرسه های آخوند ریزو … به هر حال “آدم” از لجن و “ابراهیم” از “آزر” بت تراش و “محمد” از خاندان بتخانه دار ، به دل من امید می دهند که حساب های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می پرورد امیدوار باشم.
دوست می داشتم که “احسان” متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی می ترسم از پوکی و پوچی موج نوی ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده ها و حسد ها و باد و بروت ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه های شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشی ها، از کسانی که به هر حال کاری می کنند بد می گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می سنجند و طبعا محکوم می کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی های انقلابی و کارتند[؟] و عقده گشایی های سیاسی با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی رسد ــ به منزل برمی گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می خوابند.
و نیز می ترسم از این فضلای افواه الرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.
و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی، و از روی فیلم های دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی،
و از روی مقالات و عکس های خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریست های فرنگی که از خیابان های شهر می گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست، و یا [ از روی] نشخوار حرف های بیست سال پیش حوزه های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ، و از روی کتاب های طرح نو ، “اسلام و ازدواج” ، “اسلام و اجتماع”، “اسلام و جماع”، اسلام و فلان و بهمان … اسلام شناس، و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات، و از روی کتاب چه می دانم، در باب کشور های در حال عقب رفتن، متخصص کشور های در حال رشد، و از روی ترجمه های غلط و بی معنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و …
خلاصه من به او “چه شدن” را تحمیل نمی کنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته ام. و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده ام. هر رشته ای را بخواهد می تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاه ها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی کردم.
اما بیرون از همه حرف های دیگر اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت می برند! و چه گاوانسان هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانواده ام کار می کردم و برای زندگی آنها زندگی می کردم. ناچار جامعه شناسی مذهبی و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی ارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو می توانی هر گونه “بودن” را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می ورزد و می پرستد و انتظار می کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت های روزمره زندگی و خیلی چیز های دیگر به آن صدمه می زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت هایش دارد مسخ می شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می کند. تو هر چه می خواهی باشی باش اما … آدم باش.
? ـ مقصود او در اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
اگر پیاده هم شده است سفر کن. در ماندن، می پوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ “شدن” انسان ها و تمدن ها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته ای، کر باز گشته ای. افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقی ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته های ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه ای به بیرون می گشایند و پا به درون اروپا می گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می آورند حرفی نمی زنم که حیف از حرف زدن است. این ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته اند. چقدر آدم هایی را دیده ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده اند و با یک فرانسوی آشنا نشده اند. فلان آمریکایی که به تهران می آید و از طرف مموش های شمال شهر و خانواده های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده است؟
اگر به اروپا رفتی اولین کارت این باشد که در خانواده ای اتاق بگیری که به خارجی ها اتاق اجاره نمی دهند. در محله ای که خارجی ها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. “کن مع الناس و لا تکن مع الناس” واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
[عشق] می تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه “جواد فاضل”، یا متین ترَش؛ “نظام وفا”، یا لطیف تـَرَش؛ “لامارتین”، یا احمق تـَرَش؛ “دشتی”، یا کثیف تـَرَش؛”بلیتیس”! و نیز می تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجره ای بگشاید و شاید هم دری … و من نخستینش را تجربه کرده ام و این است که آن را “دوست داشتن” نام کرده ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی ها (که کشف می کند،که می آفریند) چقدر در این دنیا بهشت ها و بهشتی ها نهفته است. اما نگاه ها و دل ها همه دوزخی است. همه برزخی است که نمی بیند و نمی شناسد. کورند و کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته است! زندگی کردن وقتی معنی می یابد که فن استخراج این معادن
? ـ با مردم باش و با مردم مباش
ناپیدا را بیاموزی و تو می دانی که چقدر این حرف با حرف های “ژید” به “ناتانائل”ش شبیه است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم، تصادف با یکی دو روح فوق العاده است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. ” یکی” بیشترین عدد ممکن است. “دو” را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه من به اعجاز حادثه ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم.”برخوردم” (به هر دو معنی کلمه. “کویر” را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفته ام و به میراثت می دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها “نصیحت” که در زندگی مرتکب شده ام حفظ کن( به هر دو معنی کلمه)
اما تو “سوسن” ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ منظم ِدقیق و تو “سارا”ی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. برای شما هیچ توصیه ای ندارم. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می توانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده ای شود مسلح به آگاهی ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می آورند و دور افکننده هر لقمه ای که می سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند . هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده اند. و چه مهوع!
آن هم کی ها می سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن ها که مدل نوین زن بودن شده اند! “هفده دی ای ها”! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از … عفت کلام اجازه نمی دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان “شاباجی خانم” شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب
? ـ مقصود دکتر احتمالا این کلمات باشد:
“پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته ام به رسم یادگار به تو تقدیم می کنم آثار پیری و “بابا” شدن به همین زودی در چهره ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
آن هم کی ها می سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن ها که مدل نوین زن بودن شده اند! “هفده دی ای ها”! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از … عفت کلام اجازه نمی دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان “شاباجی خانم” شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می کند و پاسور می زند. یک “ملا باجی” اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگی ها نیست. “زن روز” آمار داده است که از ???? تا ?? (ده سال) موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است. و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف ها … اما این ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. …. چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ متجانس ِمتخاصم پیدا کرده ام. هر وقت آن “ملاباجی گشنیز خانم ها” را می بینم می گویم؛ باز هم آن ها. و هر وقت آن “جیگی جیگی ننه خانم ها” را می بینم، می گویم باز هم همین ها.
و اما تو همسرم. چه سفارشی می توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده ای. نه در زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می شناسی و بدان صفات که مرا می خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده ام همسر خوبی نبوده ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدی های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، می دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمی آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده است که:
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر
که وجود تو به جز لعن خداوند نبود
سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس
بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب ? بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می کنم یا چیزی می فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از “کاهه” بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک های اضافی من و خانواده خودش)
کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف ها و درس های چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرف های من در لابلای همین درس های شفاهی و گفت و شنود های متفرقه نهفته است. … و نیز کنفرانس های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته های ادبیم در سبک کویر، جدا؛ و نوشته های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر “قوی سپید” و “غریب راه” و “در کشور” و “شمع زندان” و درس های اسلام شناسی، از “سقیفه به بعد”، با “امت و امامت” در ارشاد و کنفرانس های مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینه ها می آید از جمله “بیعت” در کانون مهندسین و “علی حقیقتی بر گونه اساطیر” و … همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسی تحت عنوان “امت و امامت” تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با “گیوز” به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و همچنین مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعه شناس خارجی تحقیق کرده ایم و “اوت زتود” چاپ کرده است. کتاب L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نمی خواهد ترجمه کنند. کار گذشته ای و رفته ای است.
همه التماس هایت را از قول من نثار … عزیزم کن که آنچه را از من جمع کرده و در باره ام نوشته از چاپش منصرف شود که خیلی رنج می برم.
از دوستانم که در سال های اخیر به علت انزوایی که داشتم و خود معلول حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده اند، پوزش می طلبم.و امیدوارم بدانند که دوری از آن ها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.
کتاب “کویر” را با اتمام آخرین مقاله و افزودن “داستان خلقت” یا “دردبودن” پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه اش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحه اش این جمله “توماس ولف”: “نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن”
در پایان این حرف ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری سر خدا … ، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقاله نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان می گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم. اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله ها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی دانستم که به چنین سرنوشتی می کشد و نمی دانم چه باید می کردم. در این کار احساس پلیدی نمی کنم. اما ده سال تمام گداخته ام و هر روز هم بدتر می شود و سخت تر. و اگر جرمی بوده است آتش مکافاتش را دیده ام و شاید بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین”شغل” را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران ترین ثروتی که می توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال ترین لقمه است.
و حماسه ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می آورند. ???? پاریس علی شریعتی
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که ” شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند” .
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن “متن مردم” است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش های ماست.
و آخرین سخنم به آن ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می کوبیدند، این که:
دین چو منی گزاف و آسان نبود
روشن تر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر!
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی – به معنای علمی کلمه – و آزادی انسانی – به معنای غیر بورژوازی اصطلاح – در زندگی آدمی آغاز می شود.
انتخاب:دکتر رحمت سخنی ازمرکزآموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
http://www.sahand272.blogfa.com/
http://www.rs272.parsiblog.com/
علی در وصیتنامه علی
فرزندم این نامـهاز پدریست کـه گرمی آفتـاب زندگیش بـه سردی و غروب مینشیند.معترف به مصائب توانسوز روزگار است و سال و ماه و ساعات از او روی برتافتهاند،و هر دم بمرگ نزدیک میشود. پدری که بـه پیشامدهـای این این جهـان نـاپـایدار و بی مقدار ،سر فرود آورده و در خـانـه مردگـان سکنی خـواهد گزیدو فردا بعزم سفـری جاودانه از این گیتی کوچ خواهد کرد. چنین پدری بـه فـرزند جـوانش ـ کـه آرزومند چیزی است که آنـرا نمیـابد ـ سخن میگـوید فـرزندی کـه ـ بهـر حـال مـانند تمـام موجودات ـ هلاک خواهد شد وآماج تیرهای بلا و هدف درد ها ورنجهـا و گروگان مصائب سخت روزگـار غدار است.
موجودی کـه خدنگهـای زهرآگین و تلخ را نشانـه است و بـه اضطرار اسیر چنین ناگواریهـای نـاپـایدار است.سـوداگر سرای فریب و فسـاد و وامدار مـرگهـا و نابودی ها،هم پیمان و آمیخته با غمها و قرین و جلیس با محنتها نـشــانــه و هـدف افـتهــا و شهـیـد هــوی و هــوس دیگـران و سرانجام...جانشین مردگان است.
اینک پس از ثنا و ستایش پـاک آفریدگـار و درود فراوان بر رسول خدا، پسرم تو بدان: من آن هنگام در چیزی که برایم اشکار گردیده مینگرم .
چـون میبینم جهـان از من روی میگیرد و روزگـار بـا من به سرکشی میگراید و آخرت از من استقبال میکند،احساس میکنم که هر چیز دیگر از یادم میرود و جز بکار خویش بچیزی رغبت ندارم. امّا لحظـه ای کـه فـارغ از دیگران غم خویش میخورم و هوس مرا آسوده میگذارد حقیقت در برابرم رخ مینمـاید و جلـوه گـر میشـود. چنین کیفیتی است که مرا بکوشش و تلاش وامیدارد،کـه بی تردید بازیچـه نیست و از آمیختگی بدروغ و ریا، فرسنگها بدور است.
نیک که مینگرم تو را جزیی از خود مـیابمـ نـه خطاگفتم ـ بلکـه تو همـه وجود منی و چنان آمیختـه با منی کـه اگر چیزی بتو روی آورد،درست مانند انست کـه بمن روی آورده است.از اینرو اگر مرگ تو را فراگیرد، چنان است کـه مرا گرفتـه . بدین سبب کار تو مرا در اندوه افکنده،بدانگونـه کـه کـار خودم مرا بـه غم و افسـوس میکشاند.بنابراین وصیت خویش را بر تو نوشتم در حـالی کـه خواه برای تو بمـانم یـا بمیرم از اجرای آن بدست تو دل قـوی دارم و مطمئن هستم.
پسـرم تـو را بپـرهیـزگـاری و تـرس از عقـوبت خدا و متـابعت و فرمـانبرداری از آفریدگـار وصیت وسفـارش میکنم . ویرانـه دل را بنور تابناکش آباد گردان، در رشته مهر با او ببندگی و دلسپاری چنگ بـزن.زیـرا هیچ رشتـه و پیـوندی استـوار تـر ازپیـوستگی و همبستگی با ذات لایزال کردگار متعال نیست.
دل بـه حکمت و مـوعظت شـاد وپـاک بگردان وبـا یـاد مرگ در زهد وپارسایی بکوشو نرم رفتار ونیک گفتار باش .پیوسته بیقین ایمان خویش را قوی کن و تقدیر مرگ را بخود بقبولان و نفس خـود را بـه اعتراف در ناپایداری دنیا وادار سـاز.
آلام و آزار و مصـائب سخت روزگار را بـه او بنمـایـان ،و زشتی دهر و نـا ملایمـات روزهـا را نکـتــه بــه نکـتــه بـرایـش بـرخـوان و اورا بـتـرسـان .
با دفتر زندگی گذشتگان اورا آشنـا سـاز و حوادث و رویدادهـایی را کـه بر آنهـا گذشتـه است برای او بـاز گو.
نفس خـویش را در بارگاه های ویران سفر ده و بگذار آثـار آنهمـه قدرت و عظمت را نیک بنگرد ودریابد کـه از کجا تـا بکجـا رسیدهاند و چگونـه از دوستان جدا شده اند ودر سراهای تنگ و تـاریک مـاندهاند.در این موقع بخویش فکر کن کـه دیر یا زود تو نیز همچون یکی از تن های تنهای آنها خواهی بود.
" پسر, خانـه ایمان و آرامگاه خویش سامان ده و جهان جـاودان را بسرای نـا پـایدار مفروش. سخنی کـه نیک نمیدانی مگو و پیرامون آنچـه مـربـوط بتـو نـیست گفتگـو مکـن. در هـر راهـی کـه گـام مـینهی ، مبـادا به گمـراهی بـرسی.زیـرا در گمـراهی و سـرگـردانی خویشتن داری بسی بهتر از انجام کاری است که سرانجامش هراس است و نگونباری.
مروج نیکوکاری باش تـا خود از نیکو کـاران گردی . پیوستـه با دست و زبان نیکان رابـه کـارهـای پسندیده تشویق کن و از کردار نکوهیده باز دار، وهر چند کـه میتوانی، با بدکـاران و پلید فکران میامیز واز آنها دوری گزین. در راه خدا جهاد کن چنان جنگ وجهادی که شایسته قدر اوست.هر جا ودر هر موقعیتی هر چند که سختی کشی و به رنج افتی، برای حق و عدالت قیـام کن.در کـار دین پیوستـه دانشجو بـاش و خـویشتن را بناملایمات عادت ده.
صبور بودن در راه حق،نیکخویی است. در همـه کارهـا بکردگـار خویش توکل کن زیرا تو بـه پنـاهگـاهی استوار و نیرومند روی آوردهای. آنگاه کـه دست نیـاز بسوی خدای آوری، با همـه دل و جان نیازمند باش زیرا وجود و کرم تنها از خداست. در کارها بسیـار از او طلب خیر و نیکی کن، و در وصیت و سفارش من اندیشه بکار بند وچیزی را از یاد مبر. زیرا نیکوترین گفتار سخنیاست کـه شنونده را سودی سرشار و بهرهای بیشمار بخشد, سخن پاک و نیک آن نیست کـه بهرهای نرسـاند و آموختن دانشی کـه پسندیده نیست بی تـردید علم و عملش هم سـودمند نخـواهـد بـود.
فرزندم! به خود مینگرم که خرد سالی و جوانی بـه پیری و سالخوردگی رسـانیدهام و سستی و نـاتوانی در وجودم خـانـه کرده، از اینرو در وصیت بتو شتافتم. دیدم در آن حکمت و عبرتی است. بیم داشتم که مبادا مرگم فرا رسد، و آنچه در خاطرم میگذرد بتو نرسانده باشم و یا همانگونه که تنم را ضعف و سستی فرا میگیرد، اندیشـهام نیز سستی پذیرد و سخنان بسیاری ناگفتـه ماند.ترسیدم کـه مبادا پیش از آنکـه وصـایـایم را بشنوی هـوس بر تـو چیره گردد و فتنـه و آشوبهـای دنیـا همچـون اشتری مست و سرکش، تـو را بعصیـان کشد.
دل جوان همچون زمین بکر و خاک پاک است. هر دانـه ای کـه در آن افتد نشو و نما یابد. از اینرو پیش از آنکـه خاک دلت ناپـاک و سخت شـود، و عقل و خردت اسیـر هـوس گـردد در تـربیتت کـوشیدم. من با دانش خویش بسوی تو شتافتم تا اینکه تو نیز در درک حقایق بشتابی و درست بدانسان کـه آزمودگان و تجربـه دیدگـان ، کیفیت کار خود را میشناسند، تو نیز بکـار خویش آگـاه گردی. اگر چنین کنی ، بی نیاز از رنج و معاف از آزمون و تجربه خواهی شد.
آنچه ما از دانش و معرفت و ایمـان کسب نمودهایم تو نیز همـانهـا را بدست آر چـه بسیار چیزهایی کـه بر مـا پوشیده بود بر تو عیـان گردد. " فـرزنـدم! اگـر چـه عـمـر من هـمچـون کسـانی کـه پـیش از مـن بـودند درازنبود، اما با همـان مهلت کوتـاه، بدیده کـاوشگری در کارشان نگریستم و در چندو چون کار و اخبار و سرگذشت زندگیشـان اندیشه کردم و در احوال و اوضاع بازماندگانشان، مطالعـه نمودم و چنان در این بحر مستغرق بودم که دریافتم خودم هم یکی از آنها هستم بلکـه ـ فراتر از این ـ در سیر تاریخ و چگونگی زندگیشـان چنان با آنها امیختم ، کـه احسـاس کردم بـا اولین و آخرینشـان زندگی کردهام!
آنگاه پـاکی دنیـا را از نـاپـاکیش و سودش را از خسرانش باز شناختم. اینک از هر کاری، نیک و پسندیده و گزیـدهاش را برای تـو انتخـاب نمـوده و مجهـول ونـاپسندش را از تـو دور سـاختم.
آنچـه پدری مشفق و مهـربـان در حق فـرزندش روا و سـزا میداند ، در حق تو کردم و گفتم. و در این سخن اراده نمـودم کـه تو را حکمت و ادب آموزم، تا در این عنفوان جوانی و روزگار شاد کامی،تربیت یافته و پند آموخته شوی و ارادهات بهـر کاری، پاک و کردارت راست باشد. بـرای ادب آمـوزی و حکمت اندوزی ، از کتـاب خداوند مهـربـان ، ابتدای سخن میکنم. کتـابی و شریعتی کـه فـرامین و احکـام حلال و حرام را بما اموخته و تجاوز و تخطی از آنها را نکوهش فرموده و ناپسند دانسته است.
بیم از آن داشتم کـه مبادا همانگونـه کـه مردم در عقاید و احکام ، از هوسها و اندیشـه های اشتباه خویش متابعت نمودند، تو نیز مانند آنان بلغزش و خطا افتی. از اینرو آگاه کردنت بر آن امور نزد من سزاوارتر از آن بود که تو را در کار خویش رها کنم و دل از هلاک تو آسوده سـازم. بر این امید کـه آفریدگار منان تو را در انجـام این وظـایف پـاک و مقدس، توفیق دهد و بسوی مقصد نیک هدایت فرماید.
اکنون سفارش و توصیه من با تو چنین است:
فرزندم نیکو ترین چیزی کـه دوست دارم تو از وصیتم بجـای آوری، پرهیز و ترس از خداست. به آنچه آفریدگاربرتو لازم و واجب شمرده اکتفا کن و قدم براهی گذار که نیکان و گذشتگان و پدر و مادر و خـانوادهات در آن طریق گـام نهـادهاند. زیرا آنـان خویشتندار و پرهیزکار و دانـا بوده، و در اینراه چیزی را فروگذار ننمودهاند.
همـانگونـه کـه تـو می اندیشی و مینگری آنهـا نیز فکر کردند و دیدنـد،تـا اینکـه سـرانجـام این دو کـار این بـود کـه بغـایت خویشتنداری و نهایت انجام تکلیف و وظیفه خود رسیدند. پس اگر نفس تو از طریق آنان سربـاز زد و نخواست همـانسـان کـه آنـان اندیشیدند و دیدند، بنگـرد و بینـدیشـد و در این دو یقین کند، تو او را بـه متـابعت مجبور کن وخواهـان همین روش پسندیده باش.
البتـه با تحصیل و تعلیم و دانایی ،آنرا بطلب و در سخنان در هم و شبهـه آمیز خود را رهـا مسـاز،تـا نـاگزیر بمشـاجره و منازعه شوی و پیش از انکـه پا بر این راه گذاری ، از پروردگار یاری بخواه و برای کسب موفقیت و اجتناب از هر بدی ویاسخنی کـه بـه باطل آمیختـه باشدو یا بضلالت گمراهیت کشاند،تنهـا بخداوند مهربان پناه ببر و رو بسوی او آور.
آنگـاه پس از اینکـه مطمئن شدی کـه دلت صـاف و پـاک گشتـه،و فروتن و فـرمـانبـردار شده، و تمرکز فکر واندیشـه یـافتـه ای و مقصدت تنهـا در این راهست در آنچه من بتو سفارش و توصیه میکنم، بدقت اندیشـه کن.
اما اگر آنچـه را کـه خـواهـانی، از تمرکز فکـر و پـاکی دل از پلیدی هـابدست نیـاوردی، بـدان کـه در این حـال بکـور اشتـری میمـانی کـه در ورطـه های وهمناک و دره های تنگ و تـاریک فروافتـاده است. چنین کسی که براه اشتباه رود و خطا کند،هرگزخواهان دین و آیین نیستو شبهات را با یقین میامیزد. برای چنین کسی دست برداشتن و درنگ کردن در راه خود بصلاح نزدیک تر است.
WEST AZERBAIJAN URMIA--Dr.RAHMAT SOKHANI
http://www.pandrooz.blogfa.com
http://www.sahand272.blogfa.com/
http://www.rs272.parsiblog.com/
انتخاب:دکتر رحمت سخنی ازمرکزآموزشی درمانی امام خمینی (ره) ارومیه
یا مهدی (عج) ادرکنی
یاحسین مظلوم
شاید این جمعه بیاید...شاید
دکتر علی شریعتی دروصیتنامه دکتر علی شریعتی
علی در وصیتنامه علی
وصیت نامه شهید محمد علی رجایی
دکتربهشتی با دکتربهشتی
شهید صیاد شیرازی در آینه آینده
دارم درباره انسان می نویسم
[عناوین آرشیوشده]
22 :178947
rs272@yahoo.com